سیماسادات موسوی نیاسیماسادات موسوی نیا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

سیما دنیای من

بلاخره موفق شدم

هوررا هوررا بلاخره تونستم وای عزیزم نمی دونی چقدر خوشحالم انگار که سنگینی یک کوه از شونه هام خالی شد چی شده؟! عزیز دلم آخرش تونستم شما رو از می می بگیرم .دیگه این روزا هر جا که می رفتیم وتو شروع می کردی به می می خوردن همه اعتراض می کردند که دیگه بسشه دختر به این بزرگی هنوز می می می خوره ومن هم جوابی نداشتم. هفته قبل هم که رفتیم پیش دکتر آقای دکتر هم دعوام کرد که دیگه بهت می می ندم چون مانع از این میشه که تو خوب غذا بخوری ولی من در جوابش گفتم که بلد نیستم چه جوری این کار رو بکنم .دکتر در مقابل این جوابم خندید و گفت که نه خانوم شما خودتون نمخواهید چون احساس می کنید اینجوری راحتترید.راستشو بخوای عزیزم دکتر راست می گفت من اراده نکرده بو...
27 مهر 1390

سیما و سرما خوردگی

سلام بهترینم دخترکم این چند روز بهمون خیلی سخت گذشت آخه تو بد جوری مریض شدی .هفته پیش یه کم سرما خوردگی داشتی بردمت دکتر و گفتش که خروسک گرفتی دارو نوشت و گفت که بعد از یک هفته اسهال میشی .الحق که تشخیصش عالی بود چون سرفه هات که یک کمی بهتر شدند اسهال شروع شد وای چه طوفانی به پا کرد. عزیز دلم تو این چند روزه خیلی ضعیف شدی روز جمعه حالت خیلی بد بود اسهال و دل پیچه یک طرف سوختگی پاهات هم یک طرف.انقدر بد پاهات سوخته بودند که اصلا نمی تونستی بشینی.من و مامان جون به زور پاهات و میشستیم . دیروز با بابایی بردمت پیش همون دکتر و چند تا دارو و پماد نوشت خدا رو شکر امشب خوب خوابیدی. از خدای مهربون می خوام که همیشه سالم و تندرست باشی .دوستت دا...
24 مهر 1390

علاقه مندی های سیما جونم

سلام سلام صد تا سلام به سیما جونم عرضم به حضورت که بعد از چند روز خستگی و استرس بلاخره ختم قران هم به خوبی برگذار شد .خدای مهربون و به خاطر تموم نعمتهایی که به من عطا فرموده شاکرم .راستی یک نیت دیگه کردم اگه قبول بشه باز هم سال آینده عین این مراسم رو برگذار کنیم . دیگه بگم که تو هم اول مجلس یه کم شلوغی کردی ولی بعدش خوابیدی و آخر مراسم بیدار شدی دست مامان جون هم درد نکنه کلی بهم کمک کرد شله زرد هم پخته بود که خیلی هم خوشمزه شده بود. وای الان بعد از چند روز کار فشرده تموم بدنم درد می کنه . از تو بگم که اینروزها واقعا کارهای عجیب و غریب یاد گرفتی یکی از اونا اینه که به یکی از پیراهن هات علاقه عجیبی پیدا کردی و به هیچ وجه دوست ن...
19 مهر 1390

سیما و عشق نقاشی

سلام عزیز دلم سیمای عزیزم امروز یه کم دختر بدی شده بودی یعنی چند وقته که خیلی بهونه گیر شدی این روزا خیلی عاشق نقاشی کردن شدی و هی به ما اصرار می کنی که برات عروس بکشیم ما هم هر طوری که بلدیم واست عروس می کشیم و لی تو هیچ کدوم از عروسهایی که ما می کشیم رو نمی پسندی و بعدش شروع می کنی به گریه کردن اون هم چه گریه کردنی سیل اشک از چشات روانه می شه امروز هم یکی از همون روزا بود صبح که خونه مامان جون بودیم روی این عروس کشیدن انقدر گریه کردی که من کم مونده بود دیونه بشم وای دختر از دست تو به خاطر چه چیزی اشک می ریزی ؟! به خاطر همین امروز یه کم بد حوصله هستم و یه کم سرم درد می کنه حالا هم با بابا جون رفتی مغازه و من تو خونه تنها هستم قراره...
12 مهر 1390

سالگرد عقد من و بابایی

سیمای عزیزم دیروز هفتمین سالگرد عقد من و بابایی بود دیروز انقدر سرم شلوغ بود که نتونستم بنویسم ولی امروز می نویسم روزهای آخر شهریور ماه بود پسر خاله محمدم ازم خواستگاری کرده بود من و اون حیلی ازهم دور بودیم اونا تو یه شهر دیگه زندگی می کردند و ما تو یک شهر دیگه خیلی کم همدیگه رو می دیدیم  یک کلمه بگم و جمله رو کوتاه کنم واون این که خیلی موانع سر راه ما بود برای ازدواج .خلاصه که همه موانع از سر راه برداشته شد و منو محمد مال هم شدیم روز نهم مهر هم عقد کردیم .چه روزهای شیرینی بود البته اینو بگم که بابایی سه روز بعد از عقدمون رفت زاهدان و منو تنها گذاشت آخه محل کارش و دانشگاهش اونجا بود د وران نامزدی ما همیشه دور ...
10 مهر 1390

دخترم روزت مبارک

  سلام فرشته پاک من روزت مبارک بند وجودم. ای بهترین هدیه خدای مهربان برای من بنده حقیرش.دخترم فرشته کوچکم زبان قاصر از بیان احساسات درونیم هست .دوستت دارم بند بند وجودت را دوست دارم . تمام ادا و اطوارهای شیرینت را دوست دارم .عزیز دلم این روزها کلی کلمه جدید یاد گرفتی جملات کوتاه رو به خوبی ادا می کنی وای که چقدر شیر زبون شدی منو بابارو با اسم کوچیک صدا می کنی نانا و ممد راستی به دایی ناصر هم می گی دایی نهنی . دوست داری تو کارها کم کم کنی با دستمال شیشه هارو پاک می کنی ظرفهای کوچیک و میاری سفره خلاصه که یک پارچه خانوم شدی.  تو دنیای من و بابایی هستی از خدای مهربون می خوام تا بهمون لیاقت بده که پدر و مادر خوبی برات باش...
8 مهر 1390

این چند روز

سلام بهترینم چند وقتیه که نتونستم به وبت سر بزنم اخه هفته گذشته مامان جون رو تو بیمارستان بستری کرده بودیم .ماجرا از این قراره که پای مامان جون چند وقتی بود که درد می کرد ولی هفته گذشته بدجور ورم کرده بود بعد از سونوگرافی از پاش متوجه شدیم که خون توی رگهای پاش لخته شده پنج روز تو بیمارستان بستری شد یعنی پنجشنبه گذشته ما هم رفتیم خونه مامان جون موندیم اخه دایی و باباجون تنها بودند الان خدا رو هزار مرتبه شکر مامان جون بهتر شده و امروز اومدیم خونه خودمون .بردمت حموم تمیز و خوشگل شدی واسه شام هم خورشت بامیه پختم از تو چه پنهون که این اولین باریه که دارم خورشت بامیه می پزم امیدوارم که خوشمزه بشه چون می خوام به مامان جون اینا هم بدم الان ا...
3 مهر 1390
1